سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زهر نگاه

به یادش...

زمان: دو سال پیش
مکان: مترو
شخص اول داستان: خودم!
کلاس تموم شده و خسته و کوفته دارم از دانشکده برمی گردم خونه... منتظر متروم!
... رسید!
وای که چه شلوغه باز!
به زور خودمو می چپونم تو و مواظبم که لای در گیر نکنم!... هوا دم کرده اس، گرمه!... با این همه آدم همین که تونستم سوار شم هم غنیمته، رفاه حال مسافران گرامی پیش کش!!
...

این دختره روسریش کو پس؟؟!
قطار راه افتاد!...
روسریش پیدا شد! افتاده بود دور گردنش! تازه فهمید بنده خدا... کشید سرش!
.
.
.
دینگ دینگ دینگ... میدان حر!... صدای نواره راهنما باز بلند شد و قطار تو ایستگاه وایساد!
این دختره روسریش کو پس؟؟!
قطار راه افتاد!...
روسریش پیدا شد! افتاده بود دور گردنش! تازه فهمید بنده خدا... کشید سرش!
.
.
.
دینگ دینگ دینگ... دانشگاه امام علی!... صدای نواره راهنما باز بلند شد و قطار تو ایستگاه وایساد!
این دختره روسریش کو پس؟؟!
قطار راه افتاد!...
روسریش پیدا شد! افتاده بود دور گردنش! تازه فهمید بنده خدا... کشید سرش!
.
.
.
دینگ دینگ دینگ... حسن آباد!... صدای نواره راهنما باز بلند شد و قطار تو ایستگاه وایساد!
این دختره روسریش کو پس؟؟!

این دختره چرا هر بار که میرسیم تو ایستگاها روسریش می افته و قطار که میره تو تونل تازه می فهمه باید روسریشو سرش کنه؟!

نمی شه!
...
هر جور شده یه راه باز می کنم و با کلی ببخشید، ببخشید از مسافرای کنسرو شده!!! خودمو می رسونم پیشش!
ایستگاه امام خمینیه و باز قطار وایساده!
... ببخشید خانوم! مثه اینکه روسریتون افتاده!
خودش واکنشی نداشت! یه کم دست دست کرد و بعد آروم یه کم کشیدش بالاتر!
رفیقش ولی نمی دونم چشه!... لحنش یه کم خشنه و داره باهام بحث می کنه که به تو چه!!!!!...
به تو چه که نشد حرف! داریم تو یه جامعه زندگی می کنیم ناسلامتی... که عنوان اسلامی رو هم یدک می کشه!!!... بشینه تو خونه، قبول! به من چه؟!

باز هرجور شده یه راه باز می کنم و خودم رو می رسونم دم در!... تو این ایستگاه روسریش نیفتاد!

زمان: چند روز پیش
مکان: مترو
شخص اول داستان: بازم خودم!
مترو خلوته! با یه عالمه صندلی خالی! تازه از خونه دراومده م و تا ایستگاه مترو هم با ماشین اومده م!
سرم رو تکیه داده م به شیشه ی پشت سرم و زل زده م به تاریکی بیرون!
پسرک داره فال حافظ می فروشه... از جلوم که رد می شه نگاهم دنبالش می کنه...  
این خانومه روسریش کو پس؟؟!
آهان افتاده دور گردنش!... پس چرا سرش نمی کنه؟!
...
زورم میاد از جام بلند شم و برم سراغش!!!!
سعی می کنم نگاهم رو تلخ کنم و بهش نیگا کنم... تا سرش کنه!
چرا زهر نگام اینقدر کمه؟!... باز سعی می کنم نگاهم تلخ تر شه!... خدایا! چم شده؟... من که تو انتقال پیام با نگاهم استاد بودم!! چرا این بار هر کار می کنم نگاهم...

از خیره نگاه کردنم فهمید چی می خوام بگم!... روسریش رو سرش کرده و داره بر و بر منو نیگا می کنه حالا!
اما هوش و حواس من یه جای دیگه اس!
یاد دو سال پیش افتاده م... مترو... اون دختره... تو این دو سال چه بلایی سرم اومده؟!...
وقتی که زحمت بلند شدن از جامو به خودم نمیدم... معلومه که نگاهمم نمی تونه زهرآگین شه!!!

خدا کنه فقط من تو این دو سال عوض شده باشم... کاش فقط من حساسیتم اومده باشه پایین... نه جامعه... کاش فقط من به قیافه های عجیب غریب، به آدمای عجیب غریب، به رفتارای عجیب غریب تو خیابون و کوچه بازار عادت کرده باشم... نه جامعه!
که اگه غیر این باشه... وای به حالمون...!

ته نوشت:
1. شهادت امام علی(ع) رو تسلیت می گم!... کاش الگومون باشه!
2. شبای قدر دعایم کنید!... و غیر قدر هم!
3. متاسفم که شخص اول هر دو داستان -که واقعی بودن!- خودم بودم!



 


» نظر