سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من نیز، در روزگار آمدنت هستم؟!

به یادش...
کلافه‏م... ریختم بهم یه جورایی!
دارم شعراشو زیرو رو می کنم...
این روزها که می گذرد
هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما بگو با من
آیا
من نیز، در روزگار آمدنت هستم؟!

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام
گل کرد خار خار شب بی قراری ام
...
گر من به شوق دیدنت از خویش میروم
از خویش میروم که تو با خود بیاری ام

بود و نبود من همه از دست رفته ست
باری مگر تو دست بر آری به یاری ام
...
 با ناخنم به سنگ نوشتم: بیا بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام

قیصر هم رفت! و هنوز تو نیومدی!...
خبر رفتنش اذیتم کرد، خیلی... خساست به خرج دادم که نباریدم!
اما چیزی که بیشتر اذیتم می کنه این شعراشه... شعرای انتظاری که بی جواب موند!
می دونم پرسیدن این که کی میای پس... حماقت محضه!... می دونم سوال تو از ماست که کی حاضر می شین پس؟!
می دونم نامردیه ماست که هزار و خورده ای ساله اسیرت کرده تو غیبت... اما بیشتر از این ازمون برنمیاد!
کجاست اون دست ولایتت؟!... جبرگرا نیستم اما می دونم تا تو کمکمون نکنی، هیچ کار از خودمون بر نمیاد!
کمکمون کن! تا حاضر شیم تا ظاهر شی!
 با ناخنش به سنگ نوشته: بیا بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری اش
قیصر که رفت... تا یادش نرفته بیا دیگه! خسته شدیم از این دوران یتیمی!

 

 


» نظر