سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جرقه تو انبار باروت!!!

به یادش...

سرنوشت:
1. موج جدید راه افتاده، از ایام خوش مدرسه گذشته و کنکور رو به سلامتی رد کرده! اما من دعوت شده‏م به نوشتن خاطرات مدرسه!
2. این موج خیلی وقت پیش راه افتاد، رو حساب تا الان باید تموم می‏شد، چرا الان به من رسیده... نمی دونم!
3. وقتی که گفتن خاطرات مدرسه، هیچی تو ذهنم نبود... این چند روز این قدر خاطره مرور کرده‏م که تو انتخابشون برا نوشتن مونده‏م!

ایام مدرسه، تا دوم راهنمایی شدیدا مثبت بودم!... الان که بهش فکر می کنم خودم نمی تونم بفهمم خودمو!!
سوم راهنمایی کادریا آرامش نداشتن از دستمون، هر چند خدا رحم کرده بود و باهام هم چنان خوب بودن... و همین عاملی بود که هر وقت به بروبچ هم گیر میدادن من یه پا وکیل مدافع بودم براشون!!
دبیرستان به تعادل رسید! کار خودم رو می کردم در عین مثبتی!!!... یادم نمی ره سال سوم مشاورمون بهم گفت دبیرا می‏گن این مجهول خان عین جرقه اس تو انبار باروت!... خودش ممکنه صداش در نیاد ولی کافیه شروع کنه تا نصف کلاس بره رو هوا!

و اما خاطرات تلخ و شیرین، درهم!
یک: شده بودیم مبصر کلاس! دوم دبستان! فکر کنم اولای سال بود!... دخترک تنها تصویری که ازش برام مونده سکوته با اون چشمای روشنش!... نمی دونم چی کار کرده بود، چه شیطنتی یا سرو صدایی که بهش گفتیم بره دم در کلاس وایسه!!... جوگیری بود یا الگوگیری از فیلما... یادم نیس!!!
دخترک رفت دم در کلاس... بار دوم که نگاهم بهش افتاد، هم دلم سوخته بود هم داشتم از خنده وا میرفتم... یه لنگه پا، دو تا دستشم گرفته بود بالای سرش... داشت گریه می کرد!!!!!
پشت دستم رو داغ کردم برا مبصری!

دو: کمترین نمره هام همیشه نقاشی بود و ورزش!... باز نقاشی رو میشد یه کاری کرد اما ورزشو...!
معمولا به خاطر نمره های دیگه ام اینا رو هم ارفاق می کردن!
اما اول راهنمایی دیگه خبری از ارفاق نبود!!!... پایین ترین نمره های ایام تحصیلم رو گرفتم اونم از ورزش!!! 
ثلث اول:13
ثلث دوم: 15
البته پیشرفت خوبی داشتم ثلث سوم شدم 18
و این پیشرفت به یمن فوتبالی شدن وبعد اردتمندی به رادیوی سابقا عزیز ورزش! چنان ادامه یافت که دبیرستان دو ساعت قبل از امتحان ورزش بچه ها میومدن سراغمو می گفتن بهشون نرمش بدم!!!!!!

سه: سال سوم راهنمایی دو تا کلاس فوق العاده برامون گذاشتن، ریاضی و علوم!
هر چی با زبون خوش گفتیم بی خیال شین، کسی محلمون نداد! ما هم که از قبل اخطار داده بودیم، خودمون دست به کار شدیم!
برای ریاضی ازمون تست می گرفتن، با یه قرار از پیش تعیین شده ده پونزده تا از بچه زرنگا، پاسخنامه رو این جوری پر کردن: الف . ب . ج. د .الف. ب. ج . د...
بی چاره بچه های دیگه سه ساعت مخ گذاشتن ماها سه سوته برگه ها رو دادیم و زدیم بیرون!... هرچند آخر سر دو زاریشون افتاد و مچ یکی از بچه ها رو گرفتن و گفتن باید راه حلا رو براشون بنویسه! بعدشم اومدن سراغ ما که سرخوش تو حیاط مشغول بسکت بودیم، همه رو جمع کردن تو یه کلاس که حالا که اینقدر تست ها براتون ساده بوده، بیاین سوال تشریحی بهتون میدیم!!!!
البت ما هم کم نیاووردیما! تو نوشتن صورت سوالا است شد اصط و تقسیم، طغثیم! و ... هیچ کدوم از برگه ها هم نام و نام خانوادگی نخورد... و طبیعتا یه نفر هم به سوالا جواب نداد!!!!!
فاتحه کلاس ریاضی بعد از اون روز خونده شد!
معلم نازنین علوم هم که کلی ادعای کلاسداری داشت و همیشه از سابقه ش برامون می گفت،‏ از پچ پچ بچه ها عاصی شد، مثه خیلی از تهدیدای الکی گفت هر کی می خواد بره بیرون، بره!
و باز بچه درس خوونا بودن که طی یک حرکت هماهنگ، حرف گوش دادن و پا شدن رفتن بیرون!... بقیه ام از خدا خواسته!!... دو سه نفر بیشتر نمونده بودن سر کلاس که معلم عزیز رسما کلاس رو تعطیل اعلام کرد!
آخی... چه ایام خوشی بود! خوبیش این بود که درسامون خوب بود، زور کسی بهمون نمی رسید! 

چهار: اصلا تو مدرسه راهنماییمون سنت بود، سالی دو سه بار آب بازی! خداییش آب بازیی بودا! هیچ کی تو مدرسه در امان نبود، نه بچه ها نه معلما نه حتی کادر دفتر! بعدشم فقط باید وامیستادی یه گوشه و شروع می کردی به چلوندن لباسات که وقتی میری تو کوچه ضایع نباشه!یا اینکه وقتی آبا از آسیاب افتاد، ولو شی تو آفتاب تا خشک شی!
سال آخر بود که تهران به کم آبی خورد! مدیر و ناظم و مشاورا هم اومدن و خیلی محترمانه خواهش کردن تو این شرایط بی خیال آب بازی شین!
ما بچه های مثبت هم کاملا پذیرفتیم!... وجدانمون نمی ذاشت آب جیره بندی شه و ما آب بازی کنیم!...
تو این ماجرا فکر کنم تنها کسی که خیلی خوشحال شد، سوپری رو به روی مدرسه بود، چون روز آخر، بطریای دوغ بود که بچه ها رو سر و کله ی هم خالی می کردن!!!!!
البته باور کنید تو این یه قلم من شدیدا مثبت بودم! کلی غرولند کردم سر این رفقای خرابکار... اما کو گوش شنوا؟! جز این که چنان بلایی سرم آووردن که خودشون مجبور شدن آخر سر برن از همون سوپری مواد شوینده بخرن و یه رختشویی مفصل تو مدرسه راه بندازن تا بتونم پامو از مدرسه بذارم بیرون!

پنج: خدایی فکرشو بکن! تمام تابستونتو گذاشته باشی و رفته باشی مدرسه برا زدن یه نمایشگاه!
چه نمایشگاهی! کلی با شخصیت بود برا خودش! چنان ماکت های نمادین و با کلاسی درست کرده بودیم که اون سرش ناپیدا! کلی خرج کرده بودیم براش، کلی عمر، کلی مخ!!!! کلی انرژی... تا چند روز بعد از شروع کلاس ها هم طول کشید، تا بلاخره تموم شد!
هنوز حتی به صورت رسمی هم افتتاح نشده بود! قرار بود روزی که مادرا جلسه داشتن رسما افتتاح شه، قرار بود از منطقه بیان بازدید... قرار بود خیلیا بیان بازدید...!
زنگای تفریح بچه ها میرفتن برا بازدید و زنگ کلاس که می خورد، چون مراقبی نبود، در نمایشگاه رو می بستیم و مثل بچه های خوب، می رفتیم سر کلاس! دبیرستان بود و دیگه نمی شد کلاسا رو تعطیل کرد!!
دو تا ماکت آدم بودن، تو قفسه سینه‏شون خالی بود، تو یکی شمع بود... تو اون یکی عکس امام و قرآن و ... دور وبرشونم برا تلطیف فضا تا دلت بخواد تور و ابر و بال یونولیتی...
کسی که مسئول این غرفه بود یادش میره قبل از رفتن به کلاس، شمعه رو خاموش کنه و...
مقوا و تور و یونولیت و کاغذ و ... و البته یه موتور هزار، که نمی دونم باکش پر بود یا خالی...!
ظرف سه سوت نمایشگاه رفت رو هوا!
تو کلاس بودیم که با داد و هوار بچه ها و معلمای دیگه ریختیم بیرون که بدویین در رین نمایشگاه آتیش گرفته و آبگرمکن بغل نمایشگاهه، کافیه آتیش برسه بهش تا تمام مدرسه دود شه بره بالا!
هنوزم یادش می افتم... بی خیال!

ته نوشت:
1. ببخشید طولانی شد!
2. ما خودمونم تو وقت اضافه داریم می نویسیم، دیگه دعوت کردن نداره!


» نظر