سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهار روز زندگی...6

به یادش...
اپیزود نوزده:
...
اختتامیه اس!
...
نوشتنم نمی آد!
...

اپیزود بیست:
نه وقتی که آخرین کلاس تموم شد،‏نه بعد از اختتامیه، حس تموم شدن اردو رو نداشتم...
چرا وقتی آخرین خط خطی رسید دستم، باورم شد اردو تمومه؟!...

اپیزود بیست و یک:
با کلی تاخیر... بلاخره یه اتوبوس گیر اومد...
تازه از قم خارج شده یم... دوباره پرده کشیده است و سرمو تکیه دادم به پنجره...تا چند ساعت دیگه تو تهرانیم... و دارم خاطرات این 4 روز زندگی رو مرور می کنم... که چه زود گذشت!
و من هنوز نمی دونم چی شد که اومدم این اردو؟!...
و خوشحالم که گاهی عجیب جبرگرا می شم!
و خوشحالم که اردو تو قم بود و من الان این جام... تو اتوبوس خواهران وبلاگنویس تهرانی!
و میدونم تو این 4 روز چه خبر بود... و حس می کنم این اردو هم مصداقی بود از همون نسیمای رحمت الهی...
کاش بهتر استفاده می کردم... و بکنم!

اپیزود پایانی:
فکر کنم یه ربع، بیست دقیقه به هشت بود که اتوبوس جلو ترمینال جنوب وایساد... خداحافظی و حلالیت و آخرین تبادل آیدی و شماره تلفن و موبایل و ...
راه افتادم سمت مترو... با یکی از بچه ها...
.
.
.
ساکمو گذاشتم زمین تا موبایلو جواب بدم! خاله بود که از صبح برا چندمین بار زنگ میزد: مامانت اینا نیستن بیا خونه ی ما!... و تشکر و مخالفت مجدد من!
...
مسافرین گرامی ایستگاه پایانی می باشد! لطفا پس از توقف کامل قطار...
از مترو پیاده شدم و با کلی امید خودمو رسوندم به ایستگاه اتوبوس...
و تماس دوباره ی خاله!... و تکرار تشکر و مخالفت!
صندلیای ایستگاه پر بود... وایسادم به انتظار اتوبوس... با تمام بار و بندیل!!
یک... دو ... سه... چهار...
چرا همه ی اتوبوسا میرن ایستگاهای دیگه؟!
.
.
.
چرا اتوبوس نمیاد؟
.
.
.
نذر و نیاز شروع شد... چک و چونه با خدا...!!
فایده نداره!!
...
بلاخره یکی از راننده اتوبوسا سرشو از پنجره کرد بیرون و داد زد: الکی منتظر نباشین! این خط فقط تا قبل از اذان ماشین داره!!!
...
پس من چی کار کنم؟!
دوباره ساکو انداختم رو دوشمو راه افتادم سمت مترو... خونه ی خاله!!
.
.
.
نیم ساعتی هست از ساعت 9 گذشته و هنوز تو خیابونا در به درم!!...
چقدر این جا تاریکه... چرا چراغا خاموشه؟!...
باز چشام خشک شده به جایی که باید اتوبوس ازش بیاد... غیر از من یه پیرمرد عصا به دست هم نشسته لب جدول و منتظر اتوبوسه...
...
اولی خالی رفت!
...
دومی مال این خط نبود!
...
سومی...
نیومد!
چهارمی نیومد!
پنجمی...
چرا اتوبوس نمیاد؟!
دلم برا یک بانوی وبلاگنویس برگشته از اردو می سوزه که کیفش رو یه دوش و ساکش آویزون دوش دیگه شه، بسته فرهنگی و گواهی پایان دوره رو گرفته دستشو گوشه خیابون، ساعت ده شب هنوز منتظر اتوبوسه...
دلم به پیرمرد عصا به دست خوشه که اونم منتظره... لابد اتوبوس میاد دیگه؟!...
و نیومد!
پیرمرده هم رفت...
...
خستگی به درک... و وزن ساک و کیف و بسته فرهنگی هم...
تو کله ام داره بحثای اردو رژه میره... مسائل زنان... حقوق زن...
چرا نباید بتونم مثه پسرا با اطمینان خاطر سوار تاکسیا شم؟!
فقط سه تا ایستگاهه... سه تا ایستگاه کوچولو!
چرا نباید راحت دست دراز کنم جلو سواریا...؟!
کم کم دارم می ترسم...
از سایه مردایی که هر چند با فاصله... از کنارم رد می شن...
از بوق مسافرکشای دنبال مسافر... حتی از چراغ زدنشون...
و هنوز از اتوبوس خبری نیست!
.
.
.
پیاده راه افتادم... ساک و کیف به دوش و بسته فرهنگی در دست... سه تا ایستگاهه... اگه تند برم زود میرسم...
روم نمی شه زنگ بزنم خونه خاله... بگم بیان دنبالم... هرچند از صبح گفته بودن هر جا پیاده ات کنن میایم... اما حالا برا این سه تا ایستگاه هم روم نمی شه... یه غرور... کله شقی... چه می دونم؟!...
نصف ایستگاه اول رو رد کرده م... از بوق ماشینا فرار می کنم... مسائل زنان... حقوق زن... حقوق بشریت... احساس امنیت... یاد حدیثی می افتم که می گه بعد از ظهور یه زن جوون با کلی طلا و جواهر راحت از... از کجا می رفت کجا؟!!
و قدمامو تند می کنم که زودتر برسم... یه ایستگاه تموم شد!
دوباره زنگ موبایل... خاله اس، برای اطمینان از اینکه رسیده م... خبر که می شه می گه هر جا هستی از جات تکون نخور!!!...
به 5 دقیقه نمی رسه که ماشینشون جلو پام ترمز می کنه...
و آرامش!
دیگه نه از تاریکی خیابون می ترسم... نه از بوق ماشینا... نه از... اما هنوز دارم به حقوق بشریت فکر می کنم... بشریتی که بخشیش زنن... به احساس امنیت... به...

ادامه ندارد!





» نظر

چهار روز زندگی...5

به یادش...
اپیزود شونزده:

رامین! رامین! حمایتت می کنیم... نه! می کنم! چون بعید می دونم غیر از من حامی چندانی تو این جمع داشته باشی!

از این جلسه بیشتر از جلسه دکتر موذن کیف کردم!
علیرغم این که بچه ها به بحثتون معترضن و یحتمل! فکر می کنن کاملا مردسالارانه بحث می کنین... من هم چنان موافقت خودم رو رسما اعلام می کنم!!
دکتر دمتون گرم!!!
...
توجه!!
جو گیریم تموم شد... حرفای دکتر حرف دلم بود!... به اصل خودم برگشتم باز!! بی خیال حقوق زن!!... ما اول معتقد به اخلاقیم... در صورت اضطرار میریم سراغ حقوق!!
حیف که بعیده زنی پیدا شه این حرفا رو بزنه... وگرنه قطعا بچه ها این حرفا رو از یه زن، راحت تر قبول می کنن!
...
آقای ژرفا می گفت وبلاگ زندگی در لحظه اس... من همین الان اینترنت می خوام... نمی تونم صبر کنم بعدا آپ کنم... نمی شه آروم گرفت... من وبلاگو می خوام... این پست باید در لحظه بره بالا...
...
الان دارم غصه می خورم که چرا تو اردوای قبلی که بودم و سخنران بود جلسه هاشو دودر کرده م...!
.
.
.
ماشالا... ماشالا!... چه انرژیی!... چه اعتماد به نفسی!... انگار نه انگار که چار ساعته داره حرف میزنه... یه ذره باطریش کم نشده!... هیچ کدوم از انواع و اقسام نامه های مسئولین هم برا اتمام جلسه،‏ از رو نبردش!!... دلم برا مسئولا می سوزه که نمی تونن میکروفون رو بردارن و مثه رشیدپور، یهو بگن: منو رها کن از این...

اپیزود هفده:
آخرین نشسته... چراغا رو خاموش کردن برا بهتر دیدن اسلایدا...
اسلاید رو خوب می بینم ولی داره خوابم می بره...
آقای مخبر داره صحبت می کنه... و من داره چشام بسته می شه!:
                                               چرا و برای چه کسی می نویسیم؟
حاج آقا! حرفات قشنگ! لحنت منبریه! و من الان اصلا حال و حوصله ی مجلس وعظ ندارم!!... عین وبلاگتونه...!!
...
حاج آقا! گزاره که با دال ذال نیست!!!!!!!!

اپیزود هجده:
خوشحال و مفتخرم که اعلام کنم با تلاش بسیار، توطئه ی مسئولین اردو در جهت ترک اعتیاد رو خنثی کردم! هر چند نذاشتن مواد بهمون برسه و شدیدا اینترنت خونم افتاده پایین!! اما منم تا آخرین شب، به یاد شب های خوش گذشته!!... نخوابیدم، نکنه یه وقت بد عادت شم و توفیقات احیای اینترنتی!! ازمون سلب شه! 

ادامه دارد...


» نظر

چهار روز زندگی...4

به یادش...
اپیزود دوازده:
جمکران...
                                                           

اپیزود سیزده:
...اتوبوس راه افتاد!
... خواهرا! جایی که میریم موبایلا آنتن نمیده، اگه می خواین تماسی بگیرین، زودتر بگیرین...
و اتوبوس هم چنان می رفت...
میرفت...
رفت...
رفت...
رفت...

رفت...
رفت..
رفت.

.
.
.
و بلاخره بعد از دو ساعت و خورده ای رسیدیم!!
دهکده ی وسف... ظاهرا به کسر واو و سکون سین!
هرچند نه تنها خبری از باغای زردآلو و آلبالوی موعود نبود... که اصلا درختی نبود!!... اما هوا و کوه و آسمونش محشر بود!!

اپیزود چهارده:

تو تهرانش دستمون به خانوم علاسوند نمی رسه... خیلی تحویلمون... شایدم شون! گرفته که پا شده اومده این دهکده ای که کم از آخر دنیا نداره!! سخنرانی!
...
هر چی جلسه خانوم گلرو خسته کننده بود، صحبتای خانوم علاسوند عالیه.
...
توجه!!
علیرغم این که از مباحث مربوط به مسائل زنان شدیدا بدم میاد، الان به علت جو گرفتگی شدید، حاضر به هرگونه تحقیق، بحث و بررسی در این زمینه می باشم!
لطفا قبل از خروج از جو گرفتگی، از این فرصت طلایی استفاده لازم را ببرید!

اپیزود پونزده:
نماز تموم شده و منتظر ناهاریم...
...
هنوز نرسیده... پس: استراحت می کنیم!
...
بازم نرسیده... پس: هم چنان استراحت می کنیم!
...
بازم نرسیده... دیگه کار از استراحت گذشته... رسما از حال میریم!!!
قوررررررررررررررررررررر
...
چیه؟ چرا این جوری نیگا می کنی؟!
هی میگن اینترنت فضای باز چند صدایی، مگه صدای معده خالی یه بلاگر بیچاره صدا نیس؟!

ادامه دارد...


» نظر

چهار روز زندگی...3

به یادش...
اپیزود نهم:
نشست چهارم امروزه... روز اول!... قبلیا وبلاگی بود... و این اولین نشست مسائل زنانه، بحث فمنیسم... و من داره خوابم می بره!
 
صادقانه: خوشم نیومد!
فکر می کردم بحث خیلی قوی تر باشه!
...
ظاهرا این جور که از سوالا به نظر می رسه، غیر از من کسای دیگه ام هستن که بحث براشون جذاب و متقن نبوده!
بغل دستیم که خیلی وقته دفترشو گذاشته تو کیف و اس ام اس بازی می کنه...!!

اپیزود ده:
... و بلاخره حرم!
السلام علیک یا بنت رسول الله یا فاطمة المعصومة...

اپیزود یازده:
تازه ساعت 12 و 25 دقیقه اس و فکر می کنم بیشتر از نیم ساعته که سالن خوابه!... احتمالا تاثیر برنامه ی فرداس که قراره بعد از نماز صبح راهی جمکران شیم... باید بخوابم...
باید...
خواب!
.
.
.
نخیر! خبری نیس!
انگار نه انگار که قبل از شام داشتم چرت می زدم...
فکر کنم تنها راهش اینه که چشامو ببندمو هی به خودم یادآوری کنم که: الان وقت خوابه!!...
الان وقت خوا...
الان وق...

ادامه دارد...

 


» نظر

چهار روز زندگی...2

به یادش...
اپیزود سوم:
اسکان یافتیم!!
  
امشب آزادیم...!! استراحت می کنیم!!...
   
بی کاریم بد دردیه ها!...
کاش لا اقل شامو میدادن می خوابیدیم...
هرچند مدت هاست مثل بچه آدم شبا نخوابیده م ولی بی کاری این جا و نخوابیدن صبح، شدیدا خوابالوده م کرده...
خدا کنه کلاسا زودتر شروع شه...
آزادیم بد دردیه ها!!...
عنوان اردو رو گذاشتن طهورا، با موضوع مسائل زنان و وبلاگنویسی...
نمی دونم کلاسا نظرمو عوض می کنه یا نه؟! ولی من فکر می کنم بهتر بود عنوان می زدن: اردوی ترک اعتیاد برای خواهران وبلاگنویس!!
چطوره؟!

اپیزود چهارم:
ساعت 37 دقیقه بامداد!
خاموشی دادن اما از همه جا صدای حرف میاد...
بعد این همه وقت شب نخوابی!... کی خوابش می بره؟!!

اپیزود پنجم:
ساعت از یک و نیم گذشته و معتادا هنوز بیدارن
برای مقابله با تمامی برنامه های ترک اعتیاد... حضوری چت می کنیم!

اپیزود ششم:
ساعت 3و 21 دقیقه بامداد... ساعت 3و 21 دقیقه بامداد...بوووووووووق!!!

اپیزود هفتم:
ده دقیقه ای هست اذان تموم شده...
آخ جون... بلاخره خواب!!... ولی فکر کنم بد موقعی رو برا خوابیدن انتخاب کردم... موبایل بچه ها با انواع و اقسام زنگا، از دعای عهد گرفته تا شور و سینه زنی و شعر و ترانه و موسیقی و بیب بیب... از اقصی نقاط سالن، نوبتی صداشون در میاد! گاهی هم همنوازی می کنن...
بابا!... لا اقل هماهنگ کنید راس یه ساعت... نه هر 2 ثانیه یه بار...

اپیزود هشتم:
تو آمفی تئاترم... افتتاحیه تموم شده و رسما کلاسا شروع... دکتر موذن مشغول صحبته...
محشره!
...
بیشترین سرچ برای نیکول کیدمن در کجا بوده؟!... با گوگل ترندز روح زمان و جامعه رو شناسایی می کنن...
وااااای... بیشترین سرچ تو تهران بوده! یه چیزی حدود 2 برابر استرالیا که دومین رتبه اس...
خداااااااااااااا
...
اگه ده ساعت دیگه ام تو آفتاب منتظر اتوبوس سفید ویژه وامیستادم... ارزششو داشت که الان پای صحبت دکتر موذن باشم...
صحبتاش داره در عین لذت بخشی، لحظه لحظه بهم درد تزریق می کنه...

ادامه دارد...

 

 


» نظر

چهار روز زندگی...

به یادش...
سر نوشت:
نمی دونم چرا، ولی از شروع این اردو به سرم زد حالا که نمی تونم وبلاگو آپ کنم... در لحظه بنویسم و بعد همین نوشته ها رو بذارم رو وبلاگ!...
چیزایی که می خونید واقعا در لحظه نوشته شده!!!

اپیزود اول:
شب تا صبح پای بساط وبگردی کرده باشی... صبح هم نذاشته باشن سه ساعت بیشتر بخوابی، چون هم زمان با این اردو یه سفر خانوادگی پیش اومده باشه و کله سحر با سر و صدای اعضای محترم خانواده از خواب پریده باشی... اول اونا رو راهی کرده باشی!!! و بعد تازه یادت افتاده باشه خودتم قراره مسافر شی... بدو بدو ساکتو جمع کنی و کارای عقب افتاده رو برا این چند روز ردیف کنی و با عجله خودتو برسونی اون سر شهر که یه وقت جا نمونی... اون وقت مجبور شی تو گرمای بعد از ظهر مرداد پناه ببری به زیر یه پل عابر! که تنها سر پناهته زیر آفتاب... و منتظر یه اتوبوس سفید ویژه باشی!... بد حال گیریه!
کاش قبل از اینکه خانوم مسئول اطلاع رسانی تلفنو قطع کنه پرسیده بودم این اتوبوس ویژه چه صیغه ایه؟! ویژه بودنش برا قدمت و طول عمر شه؟! نوشته داره؟! از این مدل جدیداس؟! یا... ؟!
.
.
.
خدا رو شکر! بلاخره رسید!! و دو چندان شکر که ویژه بودنش ربطی به عهد عتیق و سازمان میراث فرهنگی نداره!!

اپیزود دوم:
نیشستم تو اتوبوس و منتظر خواهرای باقی مونده که کم کم سر و کله شون پیدا شه!... حوصله ندارم پرده رو بزنم کنار... سرمو تکیه دادم به پنجره و چشام داره بسته می شه... خیلی ضایع س هنوز اتوبوس راه نیفتاده بخوابم!!
تا چند ساعت دیگه تو قمیم و من هنوز نمی دونم چرا اومدم این اردو؟!
اولین بار که بهم خبر اردو رو دادن مطمئن بودم نمیام... صد در صد... هم خودم هیچ انگیزه ای نداشتم هم مطمئن بودم مامان و بابا می گن نرو!خیلی الکی و اتفاقی گفتم یه اردوییه و دعوت شده م... و منتظر بودم بگن نه! ولی گفتن برو!... و من هنوز نمی دونم چرا؟! دلم می خواست مخالفت کنن... حداقل اون موقع دوست داشتم بگن نه!
حتی وقتی برنامه ی سفر دسته جمعی ریخته شد... یه نفر با اردو رقتنم مخالفت نکرد!
بعضی وقتا، وقتایی که این جوری همه چی خلاف پیش بینیام پیش میره... عجیب جبرگرا می شم!!
من چرا دارم میرم؟!
کاش اردو تو قم نبود... اون وقت مطمئن بودم که الان دیگه تو اتوبوس راهی اردو نبودم...
نمی دونم تو این چهار روز قراره چه خبر باشه اما امیدوارم مثل بعضی اردوا که حس می کردم مصداق اون حدیث پیغمبر درباره نسیمای رحمت الهین... آخر این اردو همین حسو داشته باشم!

ادامه دارد...

 


» نظر