هنوز داره می بافه...
ارسال شده در
86/10/24:: 1:7 صبح
توسط چهارم شخص مجهول
به یادش...
هنوز داره می بافه!... از سه و نیم چهار بعد از ظهر بود که شروع کرد... و هنوز داره می بافه!
می گم بی خیال! ول کن... خسته شدی!
انگشتای دستشو باز می شکونه و می گه: فکر خوشحالی و ذوق کردنش رو که می کنم خستگیم در میره!... نمی دونی چه حالی داره یه دختر بچه ی سه ساله رو غافلگیر کنی...
لبخندش یهو می خشکه... تو چشماش آب جمع می شه و دوباره زیر لب می گه: یه دختر بچه ی سه ساله رو غافلگیر کنی...
...
حس می کنم مزاحمشم، خودم رو مشغول می کنم با دفتر و کتابام... هرچند حواسم بهشه!
قطره اشکش رو می بینم که سر می خوره و می چکه روی شال گردن نیمه تمام!
هنوز داره می بافه!... از سه و نیم چهار بعد از ظهر بود که شروع کرد... و هنوز داره می بافه!
می گم بی خیال! ول کن... خسته شدی!
انگشتای دستشو باز می شکونه و می گه: فکر خوشحالی و ذوق کردنش رو که می کنم خستگیم در میره!... نمی دونی چه حالی داره یه دختر بچه ی سه ساله رو غافلگیر کنی...
لبخندش یهو می خشکه... تو چشماش آب جمع می شه و دوباره زیر لب می گه: یه دختر بچه ی سه ساله رو غافلگیر کنی...
...
حس می کنم مزاحمشم، خودم رو مشغول می کنم با دفتر و کتابام... هرچند حواسم بهشه!
قطره اشکش رو می بینم که سر می خوره و می چکه روی شال گردن نیمه تمام!
کلمات کلیدی :
» نظر