می ترسم...
به یادش...
سرم رو گذاشتم رو بالش، اون قدر دیروقت بود که بلافاصله خوابم ببره... چرا بیخوابی زد به سرم و یاد قبر افتادم، نمی دونم!
مرگ و مردن رو که خیلی وقته از یادم رفته... هر بار به شوخی گرفتمش... حتی همون قبر رو! ولی این بار...
عاشق خاک بازی بودم! تو باغچه، اونور حوض شده بود پاتوق من و طبیعی بود با اون همه چاله چوله ای که درست میکردم هیچ گل و گیاهی در امون نمونه!
آرزوی بزرگی بود برا یه بچه ی پنچ شیش ساله، کندن گودالی که خودش توش جا شه!
خاک بازی رو دوست داشتم... و تنها چیز وحشتناکش کرمای خاکی بود که گاهی لذت بازی رو ازم می گرفتن و فراریم می دادن...
دیشب وقتی خیلی بی ربط یاد قبر افتادم... با همیشه فرق داشت! هم یاد قبر بود هم یاد خاک بازی بچگیا... تصور وول خوردن کرمای خاکی رو تنم...
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
میشه عاقبتمو به خیر کنی؟!
دعام کنید!
کلمات کلیدی :
» نظر