چهار روز زندگی...4
به یادش...
اپیزود دوازده:
جمکران...
اپیزود سیزده:
...اتوبوس راه افتاد!
... خواهرا! جایی که میریم موبایلا آنتن نمیده، اگه می خواین تماسی بگیرین، زودتر بگیرین...
و اتوبوس هم چنان می رفت...
میرفت...
رفت...
رفت...
رفت...
رفت...
رفت..
رفت.
.
.
.
و بلاخره بعد از دو ساعت و خورده ای رسیدیم!!
دهکده ی وسف... ظاهرا به کسر واو و سکون سین!
هرچند نه تنها خبری از باغای زردآلو و آلبالوی موعود نبود... که اصلا درختی نبود!!... اما هوا و کوه و آسمونش محشر بود!!
اپیزود چهارده:
تو تهرانش دستمون به خانوم علاسوند نمی رسه... خیلی تحویلمون... شایدم شون! گرفته که پا شده اومده این دهکده ای که کم از آخر دنیا نداره!! سخنرانی!
...
هر چی جلسه خانوم گلرو خسته کننده بود، صحبتای خانوم علاسوند عالیه.
...
توجه!!
علیرغم این که از مباحث مربوط به مسائل زنان شدیدا بدم میاد، الان به علت جو گرفتگی شدید، حاضر به هرگونه تحقیق، بحث و بررسی در این زمینه می باشم!
لطفا قبل از خروج از جو گرفتگی، از این فرصت طلایی استفاده لازم را ببرید!
اپیزود پونزده:
نماز تموم شده و منتظر ناهاریم...
...
هنوز نرسیده... پس: استراحت می کنیم!
...
بازم نرسیده... پس: هم چنان استراحت می کنیم!
...
بازم نرسیده... دیگه کار از استراحت گذشته... رسما از حال میریم!!!
قوررررررررررررررررررررر
...
چیه؟ چرا این جوری نیگا می کنی؟!
هی میگن اینترنت فضای باز چند صدایی، مگه صدای معده خالی یه بلاگر بیچاره صدا نیس؟!
ادامه دارد...
کلمات کلیدی :
» نظر