سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بلاخره رسید!!

به یادش...
نمی دونم یادتون هس تو یکی از پستا گفتم یه سوال پیش اومد که کلی سرش بحث کردیم؟ و آخر سر مجبور شدم استفتا بگیرم؟... بعد از یه ماه و خورده ای تازه دیشب جوابش اومد!!!!!
اینم جواب:

                               
                               
ته نوشت:
نمی دونم چی شده! قبلنا ظرف چهل و هشت ساعت سایت آقای سیستانی پاسخ سوالا رو میداد! لابد اینم گامی دیگر در تقویت سایتهای مذهبی در این فضاست!!!!!!!

 


» نظر

مردها ناگهان مهربان شدند!

به یادش...
سرنوشت:
1. پست قبلی مال بچه ها بود... تو این پست هر چند از یه جا دیگه کش رفتمش! یه ده بیست سالی بزرگ شده م!!!!... ولی درد همونه!
2. از همشهری جوان کش رفتمش... البته شماره های قدیمی!
3. یه ذره طولانیه ولی خوندنش می ارزه... جالب تر از نوشته های منه!

ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند.
وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به اش رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند. با رئیس دعوایمان می شد و ‏اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد. دیگر با هم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما ‏خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همه کارهایمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که ...

» نظر

کی مشکل داره؟!

به یادش...
این که طبق معمول بعد از ظهرا تو اتاقت خواب باشی و با صدای بچه های همسایه که تو حیاط دارن بازی می کنن از خواب بیدار شی، برا من چیز عجیبی نیس!حتی اگر صداشون اینقدر بلند باشه که انگار نه انگار چهار طبقه پایین ترن!
اما این بار برام عجیب بود...
تازه چشمام رو باز کرده بودم و ناخواسته داشتم به حرفاشون گوش میدادم!... صدای بازیای کودکانه!!!...
اما این بار عجیب بود و تاسف برانگیز!!
دخترکای همسایه، داشتن تقسیم نقش می کردن!... خب برا بازی لازمه، اما...
اولی می خواست مثلا مدیر یه بانک باشه و دومی یه نمایشگاه داشت...
... اصلا یادم نیس سومی و چهارمی هم در کار بودن یا نه؟!... شاید اصلا صداشون رو هم نشنیدم، یادم نیس!
این تقسیم نقش، بد رفته بود رو اعصابم... هر چی خاطرات بچگیم رو مرور می کردم، همیشه یا نقش مامان رو داشتم یا خانوم معلم!...
من مشکل داشتم یا اینا مشکل دارن؟... تو روزای کودکی حتی یه بارم به ذهنم نرسیده بود بشم مدیر بانک یا نمایشگاه دار!
اون روزا یادمه نقشا مشخص بود، معلوم بود زنها چی کاره ن مردا چی کاره!؟... اما الان چند سالیه همه چیز ریخته به هم!
مردا آشپزی می کنن و زنها می شن مهندس راه و ساختمان!
...
از اون روز تا حالا دارم فکر می کنم... هنوز نفهمیدم کی مشکل داره!!

ته نوشت:
1. با توجه به متن فوق کی مشکل داره؟
    الف: من              ب: اونا             ج: امون از روزگار، بد جامعه ای شده!           د: هیچکدام
2. نمی دونم چه جوری بگم یادتون می مونه؟!... موقع دعا دستاتون که رفت سمت آسمون... برا منم دعا کنید!
» نظر

من آماده نیستم!

به یادش...
نمی خوام بهش فکر کنم، هر چند نمی شه!... فکر کردن بهش آرامشم رو بهم میزنه... اونم چه آرامشی، محصول مصرف سوما...!!!!
دیشب کلی دعا کردم یه شب دیگه طول بکشه!
نمی خوام ماه رمضون شروع شه!
نمی خواااااااااااام!
...
من آماده نیستم!
شده م مثه روزای مدرسه... تکلیفای نکرده و معلمی که تا یه ربع دیگه می رسید مدرسه!... چقدر نذر و نیاز می کردیم که خانوم معلم یه امروز رو نیاد! و چقدر با خودمون قول و قرار میذاشتیم که از دفعه ی بعد مثه بچه آدم مشقا رو تو خونه می نویسیم!!!... نشد!... نمی شد!
نمی شه!... داره میاد... فقط تا امشب وقت دارم!... فقط تا امشب!
دو ماه دارم خودمو می کشم این دل پاک شه و نشده، حالا چه جوری می خوام تا شب پاکش کنم؟!
کاش یه لکه بر حسابی پیدا می شد برا دلای چرک مرد شده...
خدا!
من برا مهمونیت آماده نیستم!!!
نمی تونم تا امشب آماده شم... سخته! خیلی سخت!... زنگار چند ساله رو که نمی شه یه شبه پاک کرد... وقتی دو ماه جواب نداد!
...
من چی کار کنم امشب؟... امشبی که رمضان آمده و من...
من رو چه به فکر کردن به مهمونی تو؟... من که مدت هاست از تو بی خبرم! دنیا بد گرفتارم کرده!... بهشت و حور و قصور به کار ما نمیاد!... یا خودت رو بده فقط و فقط خودت... یا ولم کن! بگذار با سوماهای همین دنیا خوش باشم...
و می دونم که ولم نمی کنی... که انت اکرم من ان تضیع من ربیته... او تبعد من ادنیته... او تشرد من اویته... او تسلم الی البلا من کفیته و رحمته...

ته نوشت:
سوما، در رمان دنیای قشنگ نو، ماده ایست مخدر برای درمان درد تفکر!!!
دعایم کنید که بسیار محتاجم!

 


» نظر

ده فرمان اینترنتی من!

به یادش...
1. وبلاگ حداقل باید هفته ای یه بار آپ شه!
2. کامنتای رسیده جواب داده شه و کامنتای ارسالی چک شه، شاید جوابی داشته باشن!!!!
3. جز موارد خاص ...، هیچ پستی نباید ... باشه، برای ... ... شرایط بررسی می شه!
4. پیام های مستقیم و گروهی پارسی یار چک باید بشه و در صورت نیاز جواب داده شه! یا سر زده شه!
5. اگر قرار بود مدتی نباشم باید تو وبلاگ یا پارسی یار خبر بدم!!
6. به جز با ... ... هرگز شروع ... ... ... نباید باشه!!
7. در ... و ... جز زمانی محدود ... ... نباید باشه ( ویژه ی ...)
8. اگر ادبیات ... ... ... تغییر کرد، در اولین فرصت ... باید تموم شه!
9. اگر وب گردی به ... داشت ... می شد، باید سریعا ... ... شه!
10. در صورت نقض موارد فوق، شدیدا با خودم برخورد خواهد شد و از دسترسی به شبکه جهانی محروم می گردم!!!!! میزان محرومیت، بسته به اهمیت مورد نقض شده تعیین می گردد!

ته نوشت:
1. زیاد تلاش نکنید، بعضی جاخالیا کاملا شخصیه و عمرا بتونید پرش کنید!
2. با توجه به اولین کامنت رسیده، مبنی بر واضح تر کردن فرامین!!! فقط می تونم بگم هر کس با توجه به شرایط خودش خیلی راحت می تونه چند فرمانی برا خودش تعیین کنه، و البته به نظرم برای استفاده هر چه بهتر از این فضا، کاملا وضع فرامین لازمه!... اما مورد دهم باید به عنوان ضامن اجرایی جدی گرفته شه، برا همه!... همین!
ته ته نوشت:
چقدر سخته آدم بخواد هم نقش مقننه رو بازی کنه هم مجریه هم قضاییه... کاش لااقل قضاییه کس دیگه ای بود!!!... تو اولین نقض فرمان که زورم به خودم نرسید...
کسی پیشناهادی نداره؟!

» نظر

ما هم بازی!!

به یادش...
این که مجهول کم تجربه که تازه امروز 3 هفته اش تموم شده بخواد خودش رو قاطی کارای بزرگترایی بکنه که ریش و گیسی تو وبلاگستان سفید کرده ن، یه کم ناجوره! ولی خب وقتی یه نسبتا ریش سفید!!! بگه مجهولم بازی... دیگه ما چی داریم بگیم؟!
...
و اما نصایح کودکانه ی مجهول!!!
اول یه نکته برا اونا که قراره به سلامتی صاحب وبلاگ بشن!!... البت اگه گذرشون این طرفا افتاد!... برا ثبت وبلاگ درسته خیلی چیزا مهمه... اما من فکر می کنم دو تا چیز فوق العاده مهمه... آدرس و عنوان!... جون هر کی دوس دارین یه آدرس مثه بچه آدم انتخاب کنین!... یه چیز سرراست که بشه زود یادش گرفت... و ایضا جون هر کی دوس دارین یه عنوان مناسب... باباجون! یه کم سلیقه هم خوب چیزیه ها... ( گیر ندین به مجهولا!!! )، شخصا کمترین علاقه ای به باز کردن وبلاگایی که معلومه توش چه خبره ندارم!... به جز موارد خاص، مثه وبلاگای تخصصی یه رشته!

خب اینا که پیش وبلاگی بود!! و اما توصیه های وبلاگی!!
...

» نظر

ضد حال!

به یادش...
دو ساعت تمام تایپیدم... تایپش مهم نیس... به این مخ خوابالود!!! فشار آووردم و تراوشات ذهنیمو برا بهتر شدن وبلاگی ریختم رو صفحه ... پارسی بلاگ محترم همه شو مثه همون کلاغه پروند!!!!
الان اعصاب ندارم... باشه برا فرداشب!

ته نوشت:
می بینید ترو خدا؟... بازم ضدحال!... صفحه مدیریتمو باز کرده م که جبران پریده های دیشبو کنم... می بینم از طرف تیم مدیریت محترم محتوایی برام اخطار اومده....با کلی ترس و لرز بازش کردم... فکر می کنید چی بود؟...
در جوابم نوشته ن: درک‌تون می‌کنم... اینم شد همدردی آخه؟!
» نظر

ردّوه...

به یادش...
صدا تو فضا می پیچه:
ردّوه فإنه رجلٌ صابونی...
و مرد از پا می افته... زانواش دیگه تحمل وزنشو ندارن... رمقی برای ایستادن نمونده...
...
این همه سال انتظار... این همه راز و نیاز... این همه راه...
با چه امیدی رسیده بود پشت خیمه ی آقا... و حالا اون صدای نورانی تو گوشش زنگ میزد و داشت دیوونه اش می کرد... ردّوه... ردّوه... ردّوه... فإنه رجلٌ صابونی...
و چه حسرتی تو دلش زبونه می کشید... دیدن آقا رو به خاطر یه مشت صابون از دست دادن سخته... خیلی سخت!
ردّوه فإنه رجلٌ صابونی...
تلخ ترین جمله ای که به عمرش شنیده بود... هرچند از محبوب!
...

خودمو گذاشته م جای مرد... و دارم دیوونه می شم... بازم خوش به حال مرد... یارای خاص امامو دید... تا پشت خیمه امام رفت... صدای امامشو شنید... فإنه رجلٌ صابونی... رجلٌ صابونی... صابونی... صابونی... صابونی...
وقتی فقط یه خطور ذهنی ناگهانی... یه نگرانی کوچیک تو لایه های مخفی دل... نذاشت مرد پا تو خیمه بذاره...
من با چه رویی بگم ... اللهم ارنی الطلعة الرشیدة... و الغرة الحمیدة...
منی که حتی موقع عهد بستن هم دلم جای دیگه س... و چه بی جاست دل خوش کردن به این عهدها... عهدهایی که بسته نشده، شکسته...
فإنه رجلٌ صابونی...
اگه بر فرض محال... من پشت خیمه منتظر اجازه بودم... چی می شنیدم... ردّوه... ببریدش که دلش اسیر دنیاست... ببریدش که با مانیست... ببریدش که فقط یه مدعی بیشتر نیست... ببریدش... ببریدش... ببریدش...

ته نوشت:
1. باید بگم عیدتون مبارک... باید یه متن شاد می نوشتم... اما چند سالیه نیمه ی شعبان برام عجیب غمگینه... بذارین پای بی معرفتی این دل!
2. می دونم این جور نوشتن درست نیست... می دونم حق ندارم چنین فرض کنم که همه داستان مرد صابونی رو میدونن... میدونم مبهمه... میدونم!... تو نوشتن این پست زور دل به عقل چربید... اگه عاقل شدم... اگه کسی خواست... داستان باشه برا بعد!
3. امشب و فردا برا این دل بی معرفت دعا کنید!... زیاد!


» نظر

بیچاره!!!

به یادش...

از میان تمام پرنده ها...                                                     
             تنها، کلاغ پر!!                                                               
                      ....
                             بیچاره آسمان! 

                                                                      

ته نوشت:
می دونم چرت و پرته و طبق آموزشای طهورا هیچ ارزشی نداره...
ولی خب چی کار کنم؟!... حسش اومد!!... به یاد ایام کودکی!!... کلاغ... پر!!

ته ته نوشت:
مجبور شدم برای رفع برخی شبهات راجع به چرت و پرت بودن این پست نکات زیر را بتوضیحم:
1. این نظر شخص شخیص بنده بود که این پست چرت و پرته!! و هنوز بهش معتقدم!
2. این پست یه شعر کوتاه بود از آقای محمدجواد نعمت الهیه نه ازمن!
3. گفتم چرت و پرت چون هر چند می شه روش محتوا گذاشت... اما من از گذاشتنش هیچ هدفی نداشتم!!!! و این برا یه وبلاگنویس یعنی فاجعه!!
4. فاجعه تشدید می شه اگه وبلاگنویس تازه از اردوی طهورا برگشته باشه!!
نتیجه این که این پست هنوزم به نظر من چرت و پرته البت نظر خوانندگان گرامی محترم! من نظر شخصیمو گفتم... خوانندگان گرامی می تونن برن کامنتدونی و هر چی می خوان نظر بدن... به من چه!!!!!


» نظر

آه...؟!!!

به یادش...
دخترک ده دوازده ساله میزد، دو صف جلوتر از من... نماز که تموم شد پا شد وایساد، دنبال کسی می گشت انگار... اومد سمت من... من که نه حاج خانوم که با فاصله ی کمی از من نشسته بود.
- ببخشید حاج خانوم! سر نماز رگ پام گرفت گفتم آه!... باید دوباره بخونم؟!
یاد جلسه ی هفته پیش افتادم... بحث رسیده بود به مبطلات نماز و حاج آقا می گفت اگر غیر ارادی حرف بی معنایی از دهنتون خارج شه، تا دو حرف مبطل نیس!
حاج خانوم با کمی مکث: کجای نماز؟!
... و من یه کم تعجب کردم!... آخه اون شب حرفی از این نبود که کجای نماز...؟
دخترک وقتی داشت میرفت سجده آهش در اومده بود!
با یه کم من و من حاج خانوم جوابشو داد: ایشالا برا شما عب نداره!!
... و من یه کم بیشتر تعجب کردم!... برا شما عب نداره؟! ... و نفهمیدم دخترک چه امتیاز ویژه ای داشت که روی شما تاکید شد؟!
دخترک رفت و حاج خانوم به بغل دستیش گفت: چی می گفتم؟!... به زحمت می افتاد دوباره بخونه!!
... و من حس کردم دیگه شاخام داره میزنه بیرون!!... به زحمت می افتاد؟!!!

بماند که تو خونه بحث مفصلی شد سر این که حکم آه کشیدن چیه؟ معنا داره یا نه؟و ... و من بقیه رو ارجاع میدادم به تبصرة المتعلمین علامه و کراهت آه کشی! و اونا جز توضیح المسائل رو قبول نمی کردن!!... و حق داشتن البته!
بماند که بحث بی نتیجه موند و وادارم کرد به سرچای اینترنتی بی نتیجه تر!... و نهایتا ارسال ایمیل جهت استفتا!!

هنوز که بهش فکر می کنم نمی تونم بفهمم ... آخه مگه این قدر راحت می شه حکم داد؟!... چه مبطل باشه چه نباشه... این برا شما...؟؟؟؟ مگه می شه این قدر راحت حکم رو برا افراد استثنا زد؟!... دخترک بیچاره اومده بود تکلیفشو بدونه... چه به زحمت بیفته برا خوندن دوباره چه نه!!... حاج خانوم آخه شما چی کاره این که برا راحتی دخترک حکم بدین؟!!!... اگه نمازش درست بود، از اول می گفتی درسته... این جمله های عجیب غریب چی بود دیگه؟!... اگه درست نبود... که... لا اله الا الله!!!

ته نوشت:
1. نمیدونم مجبوریم گاهی اوقات جواب سوالایی رو بدیم که خودمون هم از جواب مطمئن نیستیم؟؟؟؟!!!!!
2. به پیشناهاد ایشون در جهت هرچه حرفه ای تر شدن!!! از لوگوی دوستان فقط لینکش می مونه!... دوستان اگه اعتراضی دارن برا همونشون!! کامنت بذارن!
3. منتظر باشین جواب استفتا که اومد خبرتون می کنم!!


» نظر
<      1   2   3      >