سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ردّوه...

به یادش...
صدا تو فضا می پیچه:
ردّوه فإنه رجلٌ صابونی...
و مرد از پا می افته... زانواش دیگه تحمل وزنشو ندارن... رمقی برای ایستادن نمونده...
...
این همه سال انتظار... این همه راز و نیاز... این همه راه...
با چه امیدی رسیده بود پشت خیمه ی آقا... و حالا اون صدای نورانی تو گوشش زنگ میزد و داشت دیوونه اش می کرد... ردّوه... ردّوه... ردّوه... فإنه رجلٌ صابونی...
و چه حسرتی تو دلش زبونه می کشید... دیدن آقا رو به خاطر یه مشت صابون از دست دادن سخته... خیلی سخت!
ردّوه فإنه رجلٌ صابونی...
تلخ ترین جمله ای که به عمرش شنیده بود... هرچند از محبوب!
...

خودمو گذاشته م جای مرد... و دارم دیوونه می شم... بازم خوش به حال مرد... یارای خاص امامو دید... تا پشت خیمه امام رفت... صدای امامشو شنید... فإنه رجلٌ صابونی... رجلٌ صابونی... صابونی... صابونی... صابونی...
وقتی فقط یه خطور ذهنی ناگهانی... یه نگرانی کوچیک تو لایه های مخفی دل... نذاشت مرد پا تو خیمه بذاره...
من با چه رویی بگم ... اللهم ارنی الطلعة الرشیدة... و الغرة الحمیدة...
منی که حتی موقع عهد بستن هم دلم جای دیگه س... و چه بی جاست دل خوش کردن به این عهدها... عهدهایی که بسته نشده، شکسته...
فإنه رجلٌ صابونی...
اگه بر فرض محال... من پشت خیمه منتظر اجازه بودم... چی می شنیدم... ردّوه... ببریدش که دلش اسیر دنیاست... ببریدش که با مانیست... ببریدش که فقط یه مدعی بیشتر نیست... ببریدش... ببریدش... ببریدش...

ته نوشت:
1. باید بگم عیدتون مبارک... باید یه متن شاد می نوشتم... اما چند سالیه نیمه ی شعبان برام عجیب غمگینه... بذارین پای بی معرفتی این دل!
2. می دونم این جور نوشتن درست نیست... می دونم حق ندارم چنین فرض کنم که همه داستان مرد صابونی رو میدونن... میدونم مبهمه... میدونم!... تو نوشتن این پست زور دل به عقل چربید... اگه عاقل شدم... اگه کسی خواست... داستان باشه برا بعد!
3. امشب و فردا برا این دل بی معرفت دعا کنید!... زیاد!


» نظر