به یادش...
این که طبق معمول بعد از ظهرا تو اتاقت خواب باشی و با صدای بچه های همسایه که تو حیاط دارن بازی می کنن از خواب بیدار شی، برا من چیز عجیبی نیس!حتی اگر صداشون اینقدر بلند باشه که انگار نه انگار چهار طبقه پایین ترن!
اما این بار برام عجیب بود...
تازه چشمام رو باز کرده بودم و ناخواسته داشتم به حرفاشون گوش میدادم!... صدای بازیای کودکانه!!!...
اما این بار عجیب بود و تاسف برانگیز!!
دخترکای همسایه، داشتن تقسیم نقش می کردن!... خب برا بازی لازمه، اما...
اولی می خواست مثلا مدیر یه بانک باشه و دومی یه نمایشگاه داشت...
... اصلا یادم نیس سومی و چهارمی هم در کار بودن یا نه؟!... شاید اصلا صداشون رو هم نشنیدم، یادم نیس!
این تقسیم نقش، بد رفته بود رو اعصابم... هر چی خاطرات بچگیم رو مرور می کردم، همیشه یا نقش مامان رو داشتم یا خانوم معلم!...
من مشکل داشتم یا اینا مشکل دارن؟... تو روزای کودکی حتی یه بارم به ذهنم نرسیده بود بشم مدیر بانک یا نمایشگاه دار!
اون روزا یادمه نقشا مشخص بود، معلوم بود زنها چی کاره ن مردا چی کاره!؟... اما الان چند سالیه همه چیز ریخته به هم!
مردا آشپزی می کنن و زنها می شن مهندس راه و ساختمان!
...
از اون روز تا حالا دارم فکر می کنم... هنوز نفهمیدم کی مشکل داره!!
ته نوشت:
1. با توجه به متن فوق کی مشکل داره؟
الف: من ب: اونا ج: امون از روزگار، بد جامعه ای شده! د: هیچکدام
2. نمی دونم چه جوری بگم یادتون می مونه؟!... موقع دعا دستاتون که رفت سمت آسمون... برا منم دعا کنید!
کلمات کلیدی :
»
نظر